سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نسل استدلال های آموخته

ارسال‌کننده : گل دختر در : 96/1/18 9:28 عصر

جوری با تعجب پرسید «مگه تو هم رمان می خونی؟!» که انگار سیگار کشیده باشد یا دستش کج باشد. در همان دو ثانیه داشتم دلایل ضد ارزش بودن رمان خوانی در بعضی خانواده ها را پیش خودم مرور می کردم که مخاطب جمله پرسشی فوق که دختری ده دوازده ساله بود با اقتدار جواب داد:

- آره خب! مگه چیه؟ تازه بابای دوستم که معلمه هم اجازه داده دخترش پی دی اف این کتابُ روی گوشی ش داشته باشه.

ذهنم فورا از «رمان خوانی» پرید به شیوه دفاع از آن. پشت این پاسخ استدلالی مخفی بود که ثابت می کرد چون بابای دوستم که فرد فرهیخته ای است با این کتاب مخالفت نکرده؛ پس کتاب مناسبی است و من هم می توانم آن را بخوانم. به قول طلبه ها که از قول و فعل و تقریر ائمه معصوم احکامشان را استخراج می کند؛ این دختر زرنگ، تقریر و سکوت بابای دوستش را علم کرده بود برای رمان خوانی که آن هم جای ان قلت داشت.

من فقط ناظر این گفتگو بودم؛ اما ناگهان حس کردم با نسل جدیدی از تهاجم فرهنگی مواجهم. یک خانم دهه هفتادی با یک دختر دهه هشتادی مشغول زد و خورد کلامی درباره صحت و سقم رمان خوانی بودند و هر دو طرف با زبان خودشان دلیل می آوردند. دهه هفتادی معتقد بود رمان خواندن فایده ای ندارد و چیزی به علم ما اضافه نمی کند. از دهه هشتادی خواست نکته مثبت آخرین رمان خوانده شده اش را بگوید. دهه هشتادی سرسختانه معتقد بود آن رمان نکته بدی نداشت و با یاد و نام خدا شروع کرد به تعریف داستان. من سرم به کار خودم بود و وانمود می کردم نمی شنوم. اما مگر می شد این همه استدلالی که دختر کلاس ششمی بین کلماتش مخفی بود را ندید و نشنید؟ دلم می خواست با انگشتانم بشمارم شصت، هفتاد، هشتاد، نود... واقعا چقدر فاصله دارند؟! 

قصه مثلا پر گره دختر دانشجو و استادی که از قضا فامیل درآمده بود داشت به جاهای حساس می رسید. دهه هفتادی که حوصله ش سر رفته بود گفت خب دیگه داستان لو رفت. حتما آخرش با هم ازدواج می کنند. دهه هشتادی با نگاه گیرایی چند ثانیه سکوت کرد و گفت: اتفاقا نه! تا آخر داستان هم با هم ازدواج نمی کنن. صبر کنید بقیه ش رو بگم. سقلمه ای به دهه هفتادی زدم که کجای کاری؟! زمان ما بود که آخر رمان های عاشقانه ختم به ازدواج می شد. الان یاد می دهند یک دانشگاه، شهر یا دنیا را سر کار بگذارند و آخرش خودشان را گرفتار هیچ کس نکنند. بگذار قصه را بگوید.

یک نفس گفت و گفت و گفت. یک ساعتی با تمام جزئیات و بدون سانسور تعریف کرد. فکر کردم دخترک همینکه توانسته پیش ما پز چند صد صفحه کتاب خواندنش را بدهد آرامش می کند و دیگر پی جمله اول گفتگو را نمی گیرد. تا نقطه پایان قصه را گذاشت مراسم اعتراف گیری شروع شد. گفت:«دیدید بدآموزی نداشت؟! غیر از همون یه صحنه که دختره توی کلاس غش می کنه و پسره بغلش می کنه می برتش بیرون.» تمام آن تعاریف برای این بود که به ما ثابت کند رمان مورد داری نبوده و بابای دوستش هم که آدم موجهی است.

منِ دهه شصتی با خانم دهه هفتادی دهانمان از تعجب باز مانده بود! با اینکه در نفی کامل رمان خوانی با دهه هفتادی اختلاف نظر داشتم اما استدلال دخترک، ما را به یک جبهه کشاند. گفتیم بدآموزی بالاتر از این که پسر بی نوا را سر کار گذاشت و با لجبازی و غرورش همه را کنار زد و آخر سر تصمیم گرفت برود یک گوشه برای خودش زندگی کند و احتمالا رمان دیگری بیافریند. دهه هشتادی ما تند و تند دلیل می آورد که اگر این کار را کرد علتش این بوده یا بیچاره چه گناهی داشته خانواده اینطور به سرش آوردند. دیدم بهتر است بیشتر وارد گود شود. گفتم ببین دخترم! همینکه تو داری پیش ما از آن شخصیت دفاع می کنی یعنی به خوبی توانسته نظر تو را جلب کند و برایت الگو شده. با اینکه نخواسته بودم به بدحجابی شخصیت اول داستان اشاره کنم خودش گفت: اگه اون برام الگو بود الان حجابمم مثل اون بود. ولی من چادر می پوشم. 

چه می شد پاسخ داد به این همه استدلالِ آموخته؟ سعی کردم سن و سالش را نادیده بگیرم و جوری که با دوستان خودم صحبت می کنم از شکاف بین قلب و عمل بگویم. از اینکه چیزهایی هست که نمی دانی و سعی کن نصیحت ما را به عنوان خواهر بزرگتر آویزه گوشت کنی. استدلال سلبی اما برای دخترکی که در چند صد صفحه کتاب دلبسته اش شده بود افاقه نمی کرد. گفتم هفته آینده یک رمان خوب برایت می آورم. با خوشحالی پذیرفت و از هم خداحافظی کردیم. زیر چادر دوباره مخفیانه با انگشتانم شصت، هفتاد، هشتاد، نود را شمردم. دوازده سالگی من، پر از دامن چین دار و گل های صورتی و فرسنگ ها دور بود از این نسل. نهایت استدلال ما برای سرکشی «دلم میخواد» شل و ولی بود که در هوا رها می کردیم. طفلک ها چه زود به جنگ اندیشه ها آمده اند. چقدر که من بیگانه ام با این نسل.




کلمات کلیدی :

الکسا